فروغ فرخزاد
اشعار و نامه های فروغ
 
 

بعدها

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
 
در بهاري روشن از امواج نور
 
در زمستاني غبار آلود و دور
 
يا خزاني خالي از فرياد و شور
 
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
 
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
 
روز پوچي همچو روزان دگر
 
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
 
ديدگانم همچو دالانهاي تار
 
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
 
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
 
من تهي خواهم شد از فرياد درد
 
مي خزند آرام روي دفترم
 
دستهايم فارغ از افسون شعر
 
ياد مي آرم كه در دستان من
 
روزگاري شعله ميزد خون شعر
 
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
 
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
 
آه شايد عاشقانم نيمه شب
 
گل به روي گور غمناكم نهند
 
بعد من ناگه به يكسو مي روند
 
پرده هاي تيره دنياي من چشمهاي ناشناسي مي خزند
 
روي كاغذها و دفترهاي من
 
در اتاق كوچكم پا مي نهد
 
بعد من با ياد من بيگانه اي
 
در بر آينه مي ماند به جاي
 
تار مويي نقش دستي شانه اي
 
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
 
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
 
روح من چون بادبان قايقي
 
در افقها دور و پنهان ميشود
 
مي شتابند از پي هم بي شكيب
 
روزها و هفته ها و ماهها
 
چشم تو در انتظار نامه اي
 
خيره ميماند به چشم راهها
 
ليك ديگر پيكر سرد مرا
 
مي فشارد خاك دامنگير خاك
 
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
 
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
 
بعد ها نام مرا باران و باد
 
نرم ميشويند از رخسار سنگ
 
گور من گمنام مي ماند به راه
 
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 11:33 :: توسط : بی نام

 جنون

 

دل گمراه من چه خواهد كرد
 
با بهاري كه ميرسد از راه ؟
 
يا نيازي كه رنگ ميگيرد
 
درتن شاخه هاي خشك و سياه ؟
 
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
 
با نسيمي كه ميترواد از آن
 
بوي عشق كبوتر وحشي
 
نفس عطرهاي سرگردان؟
 
لب من از ترانه ميسوزد
 
سينه ام عاشقانه ميسوزد
 
پوستم ميشكافد از هيجان
 
پيكرم از جوانه ميسوزد
 
هر زمان موج ميزنم در خويش
 
مي روم ميروم به جايي دور
 
بوته گر گرفته خورشيد
 
سر راهم نشسته در تب نور
 
من ز شرم شكوفه لبريزم
 
يار من كيست اي بهار سپيد ؟
 
گر نبوسد در اين بهار مرا
 
يار من نيست اي بهار سپيد
 
دشت بي تاب شبنم آلوده
 
چه كسي را به خويش مي خواند ؟
 
سبزه ها لحظه اي خموش خموش
 
آنكه يار منست مي داند
 
آسمان مي دود ز خويش برون
 
ديگر او در جهان نمي گنجد
 
آه گويي كه اين همه آبي
 
در دل آسمان نميگنجد
 
در بهار او زياد خواهد برد
 
سردي و ظلمت زمستان را
 
مي نهد روي گيسوانم باز
 
تاج گلپونه هاي سوزان را
 
اي بهار اي بهار افسونگر
 
من سراپا خيال او شده ام
 
در جنون تو رفته ام از خويش
 
شعر و فرياد و آرزو شده ام
 
مي خزم همچو مار تبداري
 
بر علفهاي خيس تازه سرد
 
آه با اين خروش و اين طغيان
 
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 11:25 :: توسط : بی نام

 نامه شماره ۶

 

پرویز محبوب من …
 
بالاخره همان طور که حدس زده بودم پدرم با موضوع نامزدی و حتی عقد با آن شرایطی که
 
مامانم برای کمک به تو پیشنهاد کرده بود مخالفت کرد و در جواب همه ی این ها فقط گفت که
 
تو می توانی هر وقت خدمت وظیفه ات تمام شد و وضع مالیت را در ظرف این مدت مرتب کردی
 
به نزد او مراجعه کنی و او حاضر است به عهد خود وفا کند این برای من خیلی ناگوار است و
 
حتی از نوشتن این مطالب هم در خود احساس یک نو ناراحتی می کنم .
 
پرویز … فکر این که خوشبختی را می خواهند با یک آینه و شمعدان و یک انگشتر که هیچ گاه
 
در زندگی به درد من نخواهد خورد و من جبورم فقط به منظور زینت و تجمل از آنها استفاده کنم
 
معاوضه کنند خیلی رنجم می دهد .
 
من هرگز نمی توانم قبول کنم که ممکن است به وسیله ی یک آینه و شمعدان گران قیمت بر
 
خوشبختی و سعادت یا قدر و قیمت دختری افزود.
 
با تو مخالفت می کنند چون تو نمی توانی مطابق عقیده ی پوچ و رسم مهمل قدیمی عمل
 
کنی و ناچار مجبور هستی مدتی سرگردان بمانی .
 
معنی این مخالفت می دانی چیست ؟ … یعنی اگر تو اندکی بیشتر به طرز فکر و روحیات من
 
آشنایی داشته باشی می توانی درک کنی که این معنی برای من چه قدر تلخ و چه قدر رنج
 
آور است و همین مخالفت کوچک چه قدر مرا نسبت به دنیا و مردمان آن بدبین ساخته …
 
پرویز مهربانم … حتما به یاد داری که منظور من از این خواستگاری چه بود یک شب به تو گفتم
 
که نمی گذارند با تو معاشرت کنم چون نمی دانند که تو از این معاشرت چه منظوری داری و این
 
جریانات بعدی همه و همه روی آن صحبت آن شب من به وجود آمد و من از تو خواستم به پیش
 
پدرم بروی تا من بتوانم آزادانه تو را دوست داشته باشم ولی نمی دانستم که تو با مخالفت او
 
رو به رو می شوی .
 
البته این گناه من است که صبر نکردم تا وضعیت تو مرتب شود . ولی پرویز آیا من می توانستم
 
تو را نبینم . و صدای تو را نشنوم … ؟
 
برای کسی که دوست می دارد و با تمام قلب هم دوست می دارد بزرگترین مصیبت ها این
 
است که او را از دیدن محبوبش منع کنند .
 
من می دانم که تو هرگز خودت را برای ازدواج مهیا نکرده بودی و می دانم که تو را در مقابل
 
پیشنهاد غیر منتظره ای قرار دادند ولی پرویز من … حالا جز صبر کردن چاره نداریم .
 
اما حالا موضوع صورت تازه ای به خود گرفته . یعنی همان طور که منظور اولیه ما بود پدرم قول
 
داده که هر وقت وضع توخوب و مقتضی شد به منظور و پیشنهاد تو جواب موافق دهد .
 
و این همان است که ما می خواستیم و حالا تو می توانی با خیال راحت کار کنی و وسایل
 
زندگی آتیه ات را فراهم سازی .
 
ولی موضوعی که همچنان لاینحل باقی مانده این است که باز هم من نمی توانم تو را ببینم با
 
تو آزادانه معاشرت کنم …
 
پرویز محبوبم … من صبر می کنم … به امید آینده ای که خوشبختی و سعادت ما را در بر دارد
 
درست است که من رنج می برم ولی در ازای این رنج بردن یک عمر در کنار تو خوشبخت زندگی
خواهم کرد .
 
مامانم فقط به من اجازه داده است که برای تو نامه بنویسم شاید تصادفا هم تو را در جایی
 
ملاقات کنم … ولی می دانم که هرگز نخواهم توانست آن طور که آرزو دارم با تو صحبت کنم و از
 
گفته های تو لذت ببرم .
 
تو هم به نامه های من پاسخ بده . خواندن نامه های تو برای من بزرگ ترین شادمانی ها خواهد
 
بود . شاید باور نکنی اگر بگویم یک نامه ای را که از تو دارم روزی چند بار می خوانم و همین
 
نامه ی کوچک ساعتی موجب شادمانی خاطر من می شود .
 
پرویز… من به آینده امیدوارم . تو هم فقط به خاطر این آینده ای که من و تو را در کنار هم
 
خوشبخت می کند کوشش نما هر دو صبر می کنیم این بهترین وسیله ای است که می تواند
 
سعادت ما را در آینده تأمین کند .
 
سعی کن به نامه ی من مفصل تر و شیرین تر جواب بدهی من حالا به این امید دلخوشم که
 
اگر نمی توانم تو را ببینم می توانم نامه های تو را دریافت دارم .
 
تو برای من نامه بنویس شاید این نامه ها اندکی از بار رنج و غم من بکاهد این بهترین وسیله
 
ای است که ما می توانیم به واسطه ی آن مکنونات قلبی مان را آشکار سازیم .
 
با من قدری صمیمی تر باش اگر تو در نامه هایت با من به راستی و از ته قلب صحبت کنی هزار
 
بار بیشتر دوستت خواهم داشت .
 
پرویز محبوبم … اصلا فراموش کن که چنین موضوعی اتفاق افتاده فکر کن که هنوز پیش پدرم
 
نیامده ای درست مثل همان اول … هر دو صبر می کنیم تو کار می کنی من هم درس می
 
خوانم اصلا وقتی خدمت وظیفه ات هم تمام شد باز هم به پیش پدرم بیا … هر وقت توانستی
 
به عقاید پوچ این ها جواب بدهی آن وقت بیا … این بهتر است دو سال چیزی نیست زود می
 
گذرد ولی سعادتی که در پایان دو سال انتظار ما را می کشد خیلی بزرگ و خیلی شیرین
 
است . هر دو به خاطر هدف مشترکی صبر می کنیم .
 
در این مدت من برای تو نامه می نویسم و تو هم جواب می دهی و بدین ترتیب می توانیم باز
 
هم با یکدیگر مهربان و صمیمی باشیم .
 
پرویز محبوبم … دیگر چیزی برای نوشتن ندارم سعادت تو را از خدا می خواهم .
 
 
 
خداحافظ 
فروغ
 
جمعه ۱۳۲۹/۴/۱۳
 
جواب نامه ی مرا به آدرس منزل خودمان نده چون بچه ها می گیرند و باز می کنند روی پکت
 
بنویس خیابان سلیمان خان کوچه ی مظاهری اداره روزنامه سیروس و گوشه ی پات هم یک
 
علامت x بگذار . مطمئن باش مستقیما به دست خودم می رسد . چون پاکت های اداره ی
 
مجله را به خانه ی ما می آورند و کسی هم آن را باز نمی کند و من به آٍسانی می توانم کاغذ
 
تو را دریافت دارم اگر به این ترتیب موافقی جواب بده …
 

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 23:7 :: توسط : بی نام

عصيان خدايي
 

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
 
 
بي خبر از كوچ درد آلود انسانها
 
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
 
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
 
چهره هايي در نگاهم سخت 
 
خانه هايي بر فرازش اشك اختر 
 
وحشت زندان و برق حلقه 
 
داستانهايي ز لطف ايزد 
 
سينه سرد زمين و لكه هاي 
 
هر سلامي سايه تاريك 
 
دستهايي خالي و در آسماني 
 
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
 
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
 
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
 
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
 
نه جوابي از وراي اين در بسته
 
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
 
مي شود يك دم از اين قالب جدا باشم
 
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
 
چند روزي هم من عاصي خدا باشم
 
گر خدا بودم خدايا زين خداوندي
 
كي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
 
من به اين تخت مرصع پشت مي كردم
 
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
 
گر خدا بودم خدايا لحظه اي از خويش
 
مي گسستم مي گسستم دور مي رفتم
 
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
 
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم
 
وحشت از من سايه در دلها نمي افكند
 
عاصيان را وعده دوزخ نمي دادم
 
يا ره باغ ارم كوتاه مي كردم
 
يا در اين دنيا بهشتي تازه ميزادم
 
گر خدا بودم دگر اين شعله عصيان
 
كي مرا تنها سراپاي مرا مي سوخت
 
ناگه از زندان جسمم سر برون مي كرد
 
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت
 
سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
 
خود درون سينه ها فرياد مي كردم
 
هستي من گسترش مي يافت در هستي
 
شرمگين هر گه خدايي ياد مي كردم
 
مشتهايم اين دو مشت سخت بي آرام
 
كي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
 
آن چنان مي كوفتم بر فرق دنيا مشت
 
تا كه هستي در تن ديوارها مي مرد
 
خانه مي كردم ميان مردم خاكي
 
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
 
مينشستم با گروه باده پيمايان
 
شب ميان كوچه ها آواز مي خواندم
 
شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
 
مست از او در كارها تدبير مي كردم
 
مي دريدم جامه پرهيز را بر تن
 
خود درون جام مي تطهير مي كردم
 
من رها مي كردم اين خلق پريشان را
 
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
 
جرعه اي از باده هستي بياشامند
 
خويش را با زينت مستي بيارايند
 
من نواي چنگ بودم در شبستانها
 
من شرار عشق بودم سينه ها جايم
 
مسجد و ميخانه اين دير ويرانه
 
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم
 
من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
 
من سلام مهر بودم بر لبان جام
 
من شراب بوسه بودم در شب مستي
 
من سراپا عشق بودم كام بودم كام
 
مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
 
گوش بر فرياد خلق بي نواي خويش
 
تا ببينم درد هاشان را دوايي هست
 
يا چه مي خواهند آنها از خداي خويش
 
گر خدا بودم در سولم نام پاكم بود
 
اين جلال از جامه هاي چاك چاكم بود
 
عشق شمشير من و مستي كتاب من
 
باده خاكم بود آري باده خاكم بود
 
اي دريغا لحظه اي آمد كه لبهايم
 
سخت خاموشند و بر آنها كلامي نيست
 
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
 
زانكه ديگر با توام شوق سلامي نيست
 
زانكه نازيبد زبون را اين خداييها
 
من كجا وزين تن خاكي جداييها
 
من كجا و از جهان اين قتلگاه شوم
 
ناگهان پرواز كردن ها رهايي ها
 
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
 
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
 
آه حتي در پس ديوارهاي عرش
 
هيچ جز ظلمت نمي بينم نمي بينم
 
اي خدا اي خنده مرموز مرگ آلود
 
با تو بيگانه ست دردا ‚ ناله هاي من
 
من ترا كافر ترا منكر ترا عاصي
 
كوري چشم تو ‚ اين شيطان خداي من

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:32 :: توسط : بی نام

 عصيان بندگي

 

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
 
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
 
راز سرگرداني اين روح عاصي را
 
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
 
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
 
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
 
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
 
كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
 
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
 
بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
 
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
 
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
 
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
 
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
 
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
 
سينه سرد زمين و لكه هاي گور....
 


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:17 :: توسط : بی نام

پوچ


ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

مي رميدي

مي رهيدي

يادم آمد كه روزي در اين راه

ناشكيبا مرا در پي خويش

ميكشيدي

ميكشيدي

آخرين بار

آخرين بار

آخرين لحظه تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گوش كردم

عصيان

خش خش برگهاي خزان را

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در كام موجم كشاندي

گر چه در پرنيان غمي شوم

سالها در دلم زيستي تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چيستي تو

كيستي تو

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:9 :: توسط : بی نام

 نامه شماره ۵

 

پرویز محبوبم
 
این نامه را من فقط به منظور راهنمایی برای تو می نویسم و فکر می کنم در موفقیت تو بی اثر نباشد پیش از همه چیز باید بگویم که من اشتباه بزرگی مرتکب شده ام که تا اندازه ای به خوشبختی ما لطمه وارد کرد ولی حالا بی اندازه پشیمانم .
بعد از این که تو دومین کارت خود را برای پدرم فرستادی و من او را نسبت به این امر بی اعتنا دیدم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بدون مشاوره با هیچ کسی برای او کاغذی نوشتم و در آن کاغذ صریحا اعتراف کردم که تو را دوست دارم و از او خواستم که خوشبختی مرا در نظر بگیرد و این قدر نسبت به این امر بی اعتنا نباشد نمی دانم این نامه ی من در او چه گونه اثر کرد و چه تصمیمی گرفت که همان موقع جواب کارت تو را نوشت ولی بعد من هر چه انتظار کشیدم آن را برای تو نفرستاد این بی اعتنایی و فراموشی برای من خیلی گران تمام می شد و من فکر می کردم که دیگر باید برای همیشه از تو دست بردارم همین دیروز پیش از این که تو بیایی درد و اندوه شدیدی به روح من فشار می آورد که من تصمیم گرفته بودم بروم پیش پدرم و آن قدر گریه کنم که راضی شود باور کن اگر تو نمی آمدی و اگر پدرم زودتر از حد معمول از خانه بیرون نمی رفت من این تصمیم را عملی کرده بودم ولی خدا نخواست من فکر می کنم که این نامه ی من قدری او را به شک انداخته و از این حیث کاملا پشیمانم به طوری که دیگر محتاج به سرزنش هم نیستم نمی دانم تو هم مرا مقصر می دانی یا نه در هر صورت حالا دیگر چاره نیست .
ولی آمدن آن شب تو باعث شد که او از بی اعتنایی سابق خودش دست بردارد و امروز صبح جواب تو را نوشت ولی در ضمن مثل این که یک قدری ناراضی بود و از آنجا که من قدری بیشتر از تو به اخلاق او آشنایی دارم حس کرده ام که این ها فقط و فقط بهانه است و نامه ی من باعث تغییر اخلاق و نظریه ی او شده است صبح وقتی مامانم موضوع را برایش شرح می داد در جواب گفت که اگر او بتواند خانه ای تهیه کند من راضی ام . ببین پرویز من می دانم که وضع مالی تو مساعد نیست و تو نمی توانی به این پیشنهاد جواب مثبت بدهی ولی تو سعی کن با ملایمت او را راضی کنی که از این فکر دست بردارد و ضمنا بگو که می توانی فعلا خانه ای اجاره کنی و بعد موقعی که وضع مالی ات اجازه داد به خرید منزل هم اقدام کنی .
ولی پرویز… مطمئن باش من هیچ وقت از تو بیش از حد استطاعتت تقاضایی ندارم من از تو خانه و زندگی لوکس نمی خواهم و این ها را که می نویسم افکار شخصی من نیست یعنی من شخصا از تو چیزی نمی خواهم و فقط مقصودم این است که تو را پیش از وقت به پیشنهادات پدرم آشنا کنم و تو در فکر چاره باشی و جواب را حاضر کنی … من می دانم که این ها بهانه ای بیشتر نیست و او مقصودش آزار دادن من است ولی من هم میل دارم تو بدانی که او خیال دارد چنین پیشنهاداتی به تو بکند و پیش پای تو مانع بگذارد ولی تو شجاع باش و از این چیزها نترس و صریحا بگو که حالا نمی توانی خانه بخری ولی تا چند سال بعد مسلما خواهی خرید و این ها را فقط برای اطمنیان بگو … زیرا من به این چیزها اهمیت نمی دهم و وجود و عدم خانه در نظر من یکسان است .
یک موضوع دیگر را هم باید پیش تو روشن کنم و آن موضوع نامزدیست . پرویز … مامانم امروز به من گفت که فکر نمی کنم پدرت با نامزدی موافقت کند من گفتم ولی پرویز حالا پول ندارد تا بتواند وسایل عقد را مهیا کند ولی او در جواب من پیشنهاد می کرد که من شخصا در رد یا قبول آن اظهار عقیده ای نمی کنم و عینا آن را برای تو شرح می دهم تو درست فکر کن شاید تا اندازه ای مفید باشد .
او گفت که تو مسلما برای تهیه مخارج عقد مجبوری از حقوق ماهیانه ات هر ماه مقداری کنار بگذاری و بعد وقتی مقدار پس اندازت کافی شد به این امر اقدام کنی ولی تو آن مقداری را که می توانی و می خواهی در عرض دو سال تهیه کنی یک مرتبه از بانک سپه به عنوان قرض بگیر و بعد هر ماه پولی را که می خواسته ای کنار بگذاری به بانک بده پرویز … این عین پیشنهاد اوست و من همان طور که یک بار دیگر هم گفتم نمی توانم بگویم که خوب است یا بد البته تو بهتر از من صلاح خودت را تشخیص می دهی و می توانی در این باره فکر کنی و تصمیم بگیری
ولی پرویز… باید بگویم که چاره ی منحصر به فرد در صورت مخالفت پدرم با نامزدی همین است .
درست است که این تصمیم هم برای من و هم برای تو ناگوار است و من هیچ وقت راضی نیستم تو را در اول جوانی مجبور کنم که به خاطر مخارج غیر لازم تن به قرض بدهی ولی از یک طرف هم می بینم که این قرض در صورت مخالفت پدرم واجب است در هر صورت من نمی توانم عقیده ی خودم را برای تو تشریح کنم یعنی اصلا در این باره صاحب عقیده ای نیستم تو خودت فکر کن و موضوع را درست در نظر بگیر اگر به خوشبختی تو لطمه وارد نمی کند آن را بپذیر وگرنه من هم در این امر اصراری ندارم بلکه تو را منع می کنم .
خیلی حرف ها دارم که باید سر فرصت برای تو شرح دهم پرویز محبوبم … من از تو هیچ چیز نمی خواهم همین قدر که تو مرا دوست داشته باشی و صاحب یک زندگی مختصر و شیرینی باشم برای من کافی ست ولی از طرف دیگر نمی توانم در مقابل پدر و مادرم از تو دفاع کنم زیرا می دانم که با اخلاقی که آنها دارند مسلما این امر به ضرر من و تو تمام می شود ولی من تا آنجا که در قوه دارم سعی می کنم که از حیث مخارج به تو کمک کنم و حتی المقدور از خرج های زیادی و تزیینات مزخرف جلوگیری کنم زیرا می دانم که تو اگر رنج ببری برای من خیلی ناگوار خواهد بود و من بیشتر از تو رنج خواهم برد .
پرویز … دیشب خودت بودی و حتما شنیدی که مامانم چه گفت و مقصود او از شرایطی که تو باید بپذیری چه بود … من نمی دانم که تو به نوع این شرایط پی برده ای یا نه ولی فکر نمی کنم که هیچ وقت این شرایط به مرحله ی عمل برسد و اصلا فکر این که شاید من و تو روزی مجبور شویم که یکدیگر را ترک گوییم برای من تلخ و رنج آور است چه برسد به این که بخواهیم به این کار اقدام کنیم .
من خودم هیچ میل ندارم برای تو بگویم که این شرایط چیست زیرا تا آنجا که حس کرده ام کاملا بچه گانه و دور از عقل است لابد از موضوع سندی که سیروس به مامانم داده اطلاع داری این سند دلالت بر این می کرده که اگر روزی سیروس بخواهد به غیر از پوران زن دیگری اختیار کند مجبور است ۱۰۰۰۰ تومان بدهد ببین پرویز بچه گانه تر از این پیشنهاد ممکن است در دنیا وجود داشته باشد خیلی مضحک است من که مخالفم ولی از آنجا که شرط ازدواج ما را مامانم دادن این سند قرار داده من به تو موضوع را گفتم و تو تصدیق کن که چنین چیزی غیر ممکن است و تو اگر حقیقتا مرا دوست داشته باشی این سند را می دهی من با کمال اطمینان به تو می گویم که دادن این سند برای تو کوچک ترین ضرری ندارد افسوس که اختیار دست خودم نیست اگر نه به تو ثابت می کردم که برای من مادیات کوچک ترین ارزشی ندارد و من هیچ وقت سعادتم را فدای پول نمی کنم وجود تو برای من بیش از میلیون ها ارزش دارد.
پرویز محبوبم … فکر می کنم تا آنجا که توانسته ام موضوع را برای تو روشن کردم من موفقیت تو را در این امر از خدا می خواهم و از تو و مادرت یک دنیا تشکر می کنم می دانستم که این حرف ها همه اش دروغ است و مادر تو بالاتر از آن است که دیگران تصور می کنند من به تو اطمینان می دهم که همه ی آن حرف ها را فراموش کرده ام و هرگز این مزخرفات نمی تواند در من تأثیر کند پرویز… تا آنجا که می توانی با پیشنهادات پدرم موافقت کن و او را راضی نما فراموش نکن که در صورت مخالفت او من و تو مجبوریم برای همیشه از یکدیگر جدا شویم پرویز من … دیگر بیش از این نمی توانم بنویسم .
 
سعادت تو را از خدا می خواهم
 
خداحافظ
 
فروغ
جمعه ۲/۴/۱۳۲۹
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:7 :: توسط : بی نام

نامه شماره ۴

 

پرویز محبوبم …
 
من این نامه را در حالی که یک دنیا غم و رنج به روحم فشار می آورد برای تو می نویسم من از دیروز تا به حال اشک ریخته ام چاره ای هم غیر از گریه کردن ندارم .
پرویز… اگر بگویم که بدتر و بداخلاق تر از فامیل ما در دنیا وجود ندارد دروغ نگفته ام اینها فقط مترصدند تا وضعی پیش بیاید و آنها بتوانند مقاصد پلید خودشان را اجرا کنند و بین دو نفر تفرقه و جدایی بی اندازند و اساس سعادت ها را در هم ریزند من از آنها به علت وجود همین اخلاق زشت همیشه متنفر و گریزان بوده ام و می دانستم که بالاخره نیش آنها به ما هم زده خواهد شد و آنها باعث رنج کشیدن من و تو می شوند .
پری روز که نواب خانم با بچه هایش به منزل ما آمدند مطالبی از تو و مادرت به مامانم گفتند که او را کاملا نسبت به تو بدبین ساخته و مرا مجبور کرده اند که تا به حال گریه کنم .
پروزیم … من به راست و دروغ بودن این مطالب کاری ندارم فقط برای این گریه می کنم که این گفته طوری در مادرم تاثیر نموده که دیروز به من گفت « فروغ یا باید مادر پرویز راضی شود یا من تو را به او نمی دهم »
پرویز … این حرف مرا آتش زد و می خواستم فریاد بکشم اما فقط گریه کردم می دانم که خیلی بدبختم ببین چه حرف عجیبی به من می زنند به من می گویند که تو رافراموش کنم این برای من غیر مقدور است من تو را با یک دنیا امید و آرزو دوست دارم من فقط برای این زنده ام که با تو زندگی کنم تو برای من به منزله ی جان عزیز شده ای من تو را از صمیم قلب دوست دارم .
پس حق دارم گریه کنم .
ببین آنها چه حرف هایی به مادرم گفته اند که او با همه ی مهربانی و محبتی که نسبت به تو داشت یک باره تغییر عقیده داده و این حرف ها را می زند .
پرویز محبوبم. من فقط قسمتی از مطالب گفته شده را توانستم بفهمم و حالا آن را برای تو می نویسم .
به مامانم گفته اند که مادر تو با این زناشویی مخالف است و وقتی فهمیده است من و تو می خواهیم با یکدیگر ازدواج کنیم به قول نواب خانم غش کرده و تو را نفرین نموده است چون تو دختری را ۸ سال است دوست داری و مدتی پیش او را به شوهر داده اند و حالا او طلاق گرفته و در انتظار ازدواج با تو به سر می برد . پرویزم … من نمی توانم از ریزش اشکم جلوگیری کنم این ها باورکردنی نیست یا اگر هم راست باشد من فکر نمی کنم که دیگر اثری از عشق گذشته در قلب تو وجود داشته باشد اما پرویز اگر این طور نیست و تو می توانی در کنار او خوشبخت شوی من حرفی ندارم تو را فراموش می کنم ولی مطمئن باش که این فراموشی به قیمت جان من تمام می شود زیرا من وقتی بمیرم آن وقت تو می توانی به راستی باور کنی که دیگر فراموشت کرده ام .
من بدون تو حتی یک لحظه هم نمی توانم زندگی کنم من تو را حالا بیش از همیشه دوست دارم و احساس می کنم که به جز تو هیچ کس دیگر را نمی توانم دوست داشته باشم .
پرویزم … من باید تو را ببینم و شخصا از همه چیز آگاه شوم زودتر به پیش پدرم بیا و در گرفتن جواب پایداری کن من خیلی رنج می برم و مطمئنم اگر دو روز دیگر هم همین طور غصه بخورم دیگر چیزی از وجودم به جز عشق تو باقی نخواهد ماند .
من فقط منتظر تو هستم سعی کن موافقت مادرت را به هر نحوی شده جلب کنی من به پدرم اطمینان کامل دارم و می دانم که به این موضوع های کوچک اهمیت نمی دهد ولی تنها مادرم هست که شرط ازدواج ما را رضایت مادر تو قرار داده و تو می توانی با منطق قوی خودت او را هم متقاعد کنی .
پرویز من احساس می کنم که بالاخره همسر تو خواهم شد و این حوادث در محبت ما کوچک ترین خللی وارد نخواهد کرد پرویز مادر تو چرا مرا دوست ندارد مگر من به او چه بدی کرده ام من نمی توانم باور کنم که مادر تو تا این حد مانع سعادت تو می باشد .
پرویز من … فراموش نکن که من نمی توانم تو را فراموش کنم این به منزله ی حکم مرگ من است هنوز خاطره ی شیرین آخرین شبی که با هم به سینما رفته بودیم در روح من باقی مانده و من گه گاه با به یاد آوردن تو و صحبت های تو همه ی رنج ها و غم هاین را فراموش می کنم و برای یک لحظه ی کوتاه خودم را خوشبخت می یابم کاش آن شب ها تجدید شود و ما بتوانیم در کنار هم زندگی سعادتمندانه ای تشکیل دهیم .
پرویز من … تو باید به هر وسیله ای شده با مامانم صحبت کنی من برای این کار بهتر دیدم که پنجشنبه یا جمعه بلیت سینما بگیرم و برای تو هم بفرستم و تو در آنجا با مادرم آن طور که من می خواهم صحبت کنی و حس بدبینی را کاملا از دل او بیرون کنی . او امروز به قدری مرا اذیت کرده که حاضر بود بمیرم و این همه رنج نکشم ولی پرویز من به خاطر تو همه ی این چیزها را تحمل می کنم من خودم را برای مقابله با مصائب بزرگ تری آماده کرده ام و این چیزها در روح من کم ترین اثری نخواهد داشت و ذره ای از عشق مرا به تو کم نخواهد کرد .
پرویز … من اگر به جای تو بودم بیش از همه چیز مادرم را راضی می کردم تو سعی کن بر افکار و عقاید او مسلط شوی و او را راضی کنی من مادرت را با وجود این که زیاد ندیده ام و با او طرف صحبت واقع نشده ام دوست دارم و تعجب من در اینجاست که او چه طور حاضر است بر خلاف سعادت تو قدم بردارد .
پرویزم … من تو را با یک دنیا امید دوست دارم و فقط خوشبختی ات را از خدا می خواهم و شنیدن این مطالب مرا رنج می دهد من از دیروز تا به حال فقط اشک ریخته ام یک حالت عجیبی دارم به قول پوران حس فداکاری در من بیدار شده و حاضرم همه نوع مشقت را در راه رسیدن به مقصودم و به خوشبختی که در کنار تو تامین می شود تحمل کنم .
پرویز… تو هم سرسخت و فداکار باش تا می توانی در گرفتن جواب از پدرم پافشاری کن او آدم های لجوج و سرسخت را دوست دارد و علاوه بر این هنوز جواب تو را نداده این طور نیست ؛ من از این موضوع بیشتر متاثرم که چرا باید مادر من که آن همه نسبت به تو مهربان بود این قدر دهن بین بوده و تحت تاثیر هر گفته ای خواه راست و خواه دروغ واقع شود و به این زودی تغییر عقیده بدهد ولی من مطمئنم که تو با منطق قوی خودت می توانی بر او غلبه کنی و عقیده ی ضعیف او را از بین ببری .
پرویزم … من از تو فقط یک چیز می خواهم و آن هم جلب رضایت مامانم و مادرت می باشد البته وقتی مادرت راضی شد مسلما مامانم هم راضی می شود جواب نامه ام را بنویس بده فریدون بیاورد من منتظر جواب تو هستم تا خدا با ماست هیچ کس نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد من فقط از خدا می خواهم که من و تو را در کنار هم خوشبخت سازد تو هم برای حل این موضوع فقط به خدا پناه بیاور او ما را کمک خواهد کرد .
خداحافظ پرویزم
فروغ
 
سه شنبه
 
پرویزم … یک خواهش کوچک از تو داشتم یادم رفت بنویسم یک قطعه عکست را برایم بفرستی پشتش را هم بنویسی بگذار لای کاغذ بده فریدون بیاورد و مطمئن باش به غیر از من چشم هیچ کس بر آن نخواهد افتاد خواهش مرا قبول کن.
 
فروغ
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:8 :: توسط : بی نام

شعر سفر

همه شب با دلم کسي مي گويد

<سخت آشفته اي زديدارش

صبحدم با ستارگان سپيد

مي رود، مي رود، نگهدارش>

من به بوي تو رفته از دنيا

بي خبر از فريب فرداها

روي مژگان نازکم مي ريخت

چشمهاي تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهاي تو داغ

گيسويم در تنفس تو رها

مي شکفتم ز عشق و مي گفتم

<هر که دلداده شد به دلدارش

ننشيند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش>

آه، اکنون تو رفته اي و غروب

سايه مي گسترد به سينة راه

نرم نرمک خداي تيرة غم

مي نهد پا به معبد نگهم

مي نويسد به روي هر ديوار

آيه هائي همه سياه سياه

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:2 :: توسط : بی نام


پرویز محبوبم :

من نمی دانم چه طور از گناه خودم عذر بخواهم این بدترین کاری بود که من تا به حال مرتکب شده ام ولی تقصیر من هم نیست .
در آخرین لحظه ای که می خواستم با مامانم به نزد تو بیایم برایمان مهمان رسید و ناچار شدیم در خانه بمانیم .
من یک دنیا از تو معذرت می خواهم می دانم که خیلی در انتظار مانده ای مرا ببخش امیدوارم مورد عفو تو واقع شوم.
می خواستم مطالبی را به تو بگویم که واجب بود پیش از رفتن به ملاقات پدرم تو آنها را بشنوی ولی متأسافانه نشد این کاغذ را به وسیله ی فریدون فرستادم او به تو می گوید که مهمان های ما چه کسانی بودند و چرا ما نتوانستیم بیاییم .
خداحافظ تو
فروغ
 

پاسخ پرویز شاپور در حاشیه ی نامه :
 
 
تو را دختر باارزشی می دانم ولی اصولا نسبت به جنس مخالف نظر خوبی ندارم نمی توانم باور کنم که در نزد شماها حقیقتی یافت شود و اگر هم یافت شود مطمئن هستم بسیار ناقابل و ناچیز است زیرا ‌آنچه زندگی به من آموخته و آنچه تجربه بر من ثابت کرده است تماما دلالت بر صحت این مدعا دارد لذا تا هنگامی که خلاف این اصل مسلم ثابت نگردد حاضر نیستم از عقیده ی خود دست بکشم مثلا بین محبوبی که تو مرا خطاب می کنی و من تو را می خوانم خیلی فرق قائل هستم یکی را قرین حقیقت و دیگری را بعید از حقیقت جستجو می کنم این است ایده ی من و در این باره جز این که خلاف آن را تو عملا به من ثابت نمایی.
پرویز شاپور
شب دوشنبه ۱۳۲۹/۳/۲۲
شب به خیر
 

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:58 :: توسط : بی نام

 روي خاک

 

     هرگز آرزو نکرده ام 
يک ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روي خاک ايستاده ام
با تنم که مثل ساقة گياه
باد و آفتاب و آب را
مي مکد که زندگي کند
بارور ز ميل
بارور ز درد
روي خاک ايستاده ام
تا ستاره ها ستايشم کنند
تا نسيمها نوازشم کنند
از دريچه ام نگاه مي کنم
جز طنين يک ترانه نيستم
جاودانه نيستم
جز طنين يک ترانه آرزو نمي کنم
در فغان لذتي که پاکتر
از سکوت سادة غميست
آشيانه جستجو نمي کنم
در تني که شبنميست
روي زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگيست
يادگارها کشيده اند
مردمان رهگذر:
قلب تيرخورده
شمع واژگون
نقطه هاي ساکت پريده رنگ
بر حروف درهم جنون
هر لبي که بر لبم رسيد
يک ستاره نطفه بست
در شبم که مي نشست
روي رود يادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟
اين ترانة منست
-دلپذير دلنشين
پيش از اين نبوده بيش از اين

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:21 :: توسط : بی نام

 "حميد مصدق "

 
تو به من خنديدي و نمي دانستي 
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم 
باغبان از پي من تند دويد 
سيب را دست تو ديد 
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت 



"جواب زيباي فروغ فرخ زاد"
 
من به تو خنديدم 
چون كه مي دانستم 
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد 
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است 
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و 
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك 
دل من گفت: برو 
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام 
حيرت و بغض تو تكرار كنان 
مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
 


 گذران 

 

تا به کي بايد رفت
 
از دياري به دياري ديگر
 
نتوانم، نتوانم جستن
 
هر زمان عشقي و ياري ديگر
 
کاش ما آن دو پرستو بوديم
 
که همه عمر سفر مي کرديم
 
از بهاري به بهار ديگر
 
آه، اکنون ديريست
 
که فرو ريخته در من، گوئي،
 
تيره آواري از ابر گران
 
چو مي آميزم، با بوسة تو
 
روي لبهايم، مي پندارم
 
مي سپارد جان عطري گذران
 
آنچنان آلوده ست
 
عشق غمناکم با بيم زوال
 
که همه زندگيم مي لرزد
 
چون ترا مي نگرم
 
مثل اينست که از پنجره اي
 
تکدرختم را، سرشار از برگ،
 
در تب زرد خزان مي نگرم
 
مثل اينست که تصويري را
 
روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم
 
شب و روز
 
شب و روز
 
شب و روز
 
بگذار که فراموش کنم.
 
تو چه هستي، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان
 
مرا
 
مي گشايد در
 
برهوت آگاهي؟
 
بگذار
 
که فراموش کنم.
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:12 :: توسط : بی نام

 » احمد شاملو از فروغ فرخزاد و شعر فروغ می گوید 


شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد. 
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیله&#۶۵۲۶۳; شعر، خواه به وسیله&#۶۵۲۶۳; فیلم و خواه به وسیله&#۶۵۲۶۳; هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد. 
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. 
همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد. 
نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همه&#۶۵۲۶۳; اینها را در کلمه&#۶۵۲۶۳; شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. 
اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است. 
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم. 
کسی که می رقصد به عقیده&#۶۵۲۶۳; من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. 
شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزه&#۶۵۲۶۳; آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. 
او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است. 
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمه&#۶۵۲۶۳; جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم. 
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. 
می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:3 :: توسط : بی نام

 آن روزها

 

                                                                   آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها
به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم، چون حبابي از هوا لبريز، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشد
گويي ميان مردمکهاي
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جتجو ميرفت
شبها بهنگل هاي تاريکي فرو مي رفت
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه، در اتاق گرم،
هر دم به بيرون، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من، چو کرکي نرم،
آرام ميباريد
بر نردبام کهنة چوبي
بر رشتة سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
وو فکر مي کردم به فردا، آه
فردا-
حجم سفيد ليز.
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشدئ
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
-که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور-
وطرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه.
فردا...
گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را
از مشق هاي کهنة خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزهاي هر سايه رازي داشت
هر جعبة صندوقخانة سر بسته گنجي را نهان ميکرد
هر گوشه، در سکوت ظهر،
گويي جهاني بود
هرکس از تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار ميکردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مشد، کش ميامد، باتمام
لحظه هاي راه مي آمخت
و چرخ ميزد، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
و باز ميامد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت، که ميريخت،
که ميريخت
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي
آبي رنگ
دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد
يک دست ديگر را
و لکه هاي کوچک جوهر، بر اين دشت مشوش،
مضطرب، ترسان
و عشق،
که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد
در ظهرهاي گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم
ما بازبان سادة گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه
ميبرديم
و به درختان قرض ميداديم
و توپ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
و عشق بود، آن حس مغشوشي که در تاريکي هشتي
ناگاه
محصورمان مي کرد
و ذبحمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
از تابش خورشيد، پوسند
و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت.
و دختري که گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ ميزد، آه
اکنون زني تنهاست
اکنون زني تنهاست

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 12:50 :: توسط : بی نام

 نامه شماره ۲

پرویز محبوبم می دانی چرا مجبور شدم دو مرتبه این نامه را برای تو بنویسم چون سر ظهر یک ساعت تمام وقت خواب مامانم را گرفته ام و با او صحبت کرده ام و می خواهم بگویم که نتیجه کاملا رضایت بخش است آن نامه را من صبح نوشتم و این را عصر می نویسم و ان شاء الله فردا صبح هر دو را به پست می اندازم ولی بین نامه ی صبح و عصر من تا اندازه ای اختلاف است زیرا صبح امیدوار نبودم ولی حالا که عصر است کاملا امیدوارم که می توانم تو را داشته باشم .
پرویزم من با مامانم راجع به تو خیلی صحبت کردم و حالا می خواهم بگویم که مامان با من و تو تا اندازه ای هم عقیده شده است دلایل مخالفت تو را با شرط ها و با مقدار مهر شرح دادم و او را کاملا متقاعد کرده ام فقط چیزی که مانده همین موضوع برگزاری مجلس عقد است بگذار برای تو حساب کنم تا ببینی چه قدر باید خرج کنی و به چه قدر پول احتیاج داری پرویز من لباس عروسیم را می خواهم خودم بدوزم به این دلیل که خیاط ها اولا نمی توانند آن طور که من میل دارم لباسم را از آب دربیاورند و دیگر این که پولی را که می خواهیم به خیاط بدهیم و مسلما ۱۰۰ تا ۲۰۰ تومان می شود توی صندوق پس انداز می گذاریم و یا به مصرف چیزهای ضروری تر می رسانیم پس قیمت لباس فکر نمی کنم از ۱۰۰ تومان بیشتر بشود ۲۰۰ تا ۲۵۰ تومان هم خرج مجلس عقد یعنی میوه و شیرینی و از این حرف ها ( البته اگر زیاد باشد تو باید به من تذکر بدهی و من در اینجا میل تو را رعایت می کنم ) و دیگر ۱۰۰ تا ۱۵۰ تومان هم خرج های متفرقه که اتفاقی پیش می آید پس روی هم می شود حداکثر ۵۰۰ تومان که من برایت همان روز اول معین کردم و حداقل ۴۰۰ تومان و حالا پرویزم تو باید این مقدار را تهیه کنی اگر هم نمی توانی بگو تا یک قدری تجدید نظر بکنم و چیزهای تقریبا غیر ضروری را کنار بگذارم تا مطابق میل تو بشود عقیده ات را در این باره برایم بنویس راستی می خواهم بگویم که پدرم امروز یا فردا حتما می آید من این موضوع را صبح نمی دانستم ولی مامانم به من گفت تو نامه ای را که می خواهی برای او بنویسی بنویس و بده به خود من و من به موقع به پدرم می رسانم و ضمنا مامانم هم قول داده است که به محض آمدن او صحبت تو را پیش بکشد و هر طور شده رضایتش را جلب کند مطمئنم که راضی است اما پرویز مضمون نامه ی تو باید طوری باشد تقریبا صورت اجازه برای عقد کردن باشد مثلا بنویسی چون من از لحاظ مادی آمادگی دارم و به علاوه وضع اخیر برایم غیر قابل تحمل است خواهش می کنم اجازه دهید زودتر این کار خاتمه پیدا کند و این را هم بنویس که اگر فعلا من از لحاظ سنی هنوز آماده نیستم تو حاضری این مانع را رفع کنی و بعد وقت هم بخواه ، می خواهم یک طوری باشد که او دیگر فرصت ایراد گرفتن نداشته باشد فکر می کنم وضع ما حالا دیگر کاملا روشن شده باشد امشب دعا خواهم کرد و آن قدر از خدا موفقیت تو را در این امر خواستار می شوم که خدا دلش به حال من بسوزد و بیشتر از این در انتظارم باقی نگذارد تو هم دعا کن به خدا خیلی خوب است من که همیشه از خدا کمک می خواهم تو هم همین طور باش می دانم که موفق خواهی شد .
خداحافظ تو
فروغ
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 12:50 :: توسط : بی نام

 عاشقانه


اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در ساية مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 2:18 :: توسط : بی نام

 نامه شماره ۱

 
پرویز حتما منتظر جواب نامه ات هستی من فکر می کردم که بدیعه خانم همه چیز را برای تو گفته و دیگر احتیاجی به تکرار آن نیست ولی از طرف دیگر هم فکر این که شاید تو هنوز نمی دانی من چه تصمیمی در مقابل آن خواهش تو اتخاذ کرده ام مرا راحت نمی گذارد من نامه ی تو را خواندم درست است که از تو چنین انتظاری نداشتم ولی باز هم به خاطر تو آن را می پذیرم و دیگران را هم راضی کرده ام از آن جهت خیالت راحت باشد تو در تلفن به من گفتی که باید روز مورد نظر حتما جمعه باشد بسیار خوب اگر تصمیم گرفته ای پس باید زودتر اقدام کنی چون تا روز جمعه ۵ روز بیشتر باقی نمانده و ما نمی توانیم آن همه کار را در ظرف مدت کوتاهی انجام دهیم این جواب من است
موافق موافق منتظر اقدام تو هستیم.

خداحافظ ـ فروغ
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 1:52 :: توسط : بی نام

 آفتاب مي شود


نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه ساية سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان
کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو ميدمي و آفتاب مي شود....

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 1:16 :: توسط : بی نام

درباره وبلاگ
من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه هاي شب شدم چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره مي رسد صداي تو
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Forogh-F و آدرس forogh-f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 36
بازدید کل : 13138
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->