فروغ فرخزاد
اشعار و نامه های فروغ
 
 

 من از تو ميمردم

 

من از تو ميمردم
 
اما تو زندگاني من بودي
 
تو با من ميرفتي
 
تو در من ميخواندي
 
وقتي که من خيابانها را
 
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
 
تو با من ميرفتي
 
تو در من ميخواندي
 
تو از ميان نارون ها، گنجشک هاي عاشق را
 
به صبح پنجره دعوت ميکردي
 
وقتي که شب مکرر ميشد
 
وقتي که شب تمام نميشد
 
تو از ميان نارون ها، گنجشک هاي عاشق را
 
به صبح پنجره دعوت ميکردي
 
تو با چراغهايت ميآمدي به کوچة ما
 
تو با چراغهايت ميآمدي
 
وقتي که بچه ها ميرفتند
 
و خوشه هاي اقاقي ميخوابيدند
 
و من در آينه تنها ميماندم
 
تو با چراغهايت ميآمدي....
 
تو دستهايت را ميبخشيدي
 
تو چشمهايت را ميبخشيدي
 
تو مهربانيت را ميبخشيدي
 
وقتي که من گرسنه بودم
 
تو زندگانيت را ميبخشيدي
 
تو مثل نور سخي بودي
 
تو لاله ها را ميچيدي
 
و گيسوانم را ميپوشاندي
 
وقتي که گيسوان من از عرياني ميلرزيدند
 
تو لاله ها را ميچيدي
 
تو گونه هايت را ميچسباندي
 
به اضطراب پستان هايم
 
وقتي که من ديگر
 
چيزي نداشتم که بگويم
 
تو گونه هايت را ميچسباندي
 
به اضطراب پستان هايم
 
و گوش ميدادي
 
به خون من که ناله کنان ميرفت
 
و عشق من که گريه کنان ميمرد
 
تو گوش ميدادي
 
اما مرا نميديدي
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:44 :: توسط : بی نام

نامه شماره ۸

چهارشنبه ۱۹ تیر

پرویز جان نامه ی تو همین الان به دست من رسید تو خودت می توانی تصور کنی که در این

مواقع چه قدر خوشحال و خوشبخت می شوم و چه قدر از تو در قلبم سپاسگزاری می کنم .

من این نامه را با اشتیاق خواندم .

پرویز محبوبم از احساسات صمیمانه ی تو تشکر می کنم نه من باید اینجا بمانم من باید از

کسانی که آزارم می دهند انتقام بکشم . حالا این طور تصمیم گرفته ام . شاید بد باشد ولی

یادت می آید که همیشه می گفتی باید بدی را با بدی پاداش داد و خوبی را با خوبی . شاید

بگویی احترام مادر در هر صورت واجب است . ولی من نمی دانم مادر چیست . زیرا از مهر و

محبت مادری بهره ای نبرده ام من کنون در مقابل خودم دشمنی می بینم که با همه ی قوایش

در صدد آزار دادن من است و طبیعی است که از خودم دفاع می کنم .

مقصود من از نوشتن آن نامه این نبود که مشکل دیگری بر مشکلات تو بیفزایم . نه پرویز من فقط

به این وسیله خودم را تسلی می دهم و چون تو را دوست خودم می دانم برایت می نویسم . و

تو نباید به خاطر من رنج ببری و نگران باشی .

فکر نکن که آدم بیچاره ای هستم نه من هم می توانم ‌آنها را اذیت کنم یک کلمه حرف من

کافیست تا فریادشان را به آسمان بلند کند . من هرگز نمی توانم قبول کنم که مادر حق دارد

گلوی آدم را هم بگیرد و آدم را خفه کند .من می توانم ساکت بنشینم ولی تا موقعی که فحش

ها فقط نثار من می شود و تا وقتی که بی جهت به معبود من یعنی تو اهانت کنند آن وقت

کاری می کنم که دیوانه شوند و فریاد بزنند .

من با کمال میل اینجا می مانم آن قدر اذیت می کنم تا از خانه بیرونم کنند بعد با هم زندگی

سعادت آمیزمان را شروع می کنیم .

این دو ماه هم به زودی می گذرد من پیوسته به امید آینده زندگی می کنم مطمئن باش

نداشتن سرمایه نمی تواند در زندگی ما تأثیر داشته باشد من حتی برای سوزاندن دل این ها

هم حاضرم در بدترین وضعی با تو زندگی کنم . وجود تو به تنهایی برای من بیش از همه ی دنیا

ارزش دارد . من یک لبخند تو را به همه ی جواهرات دنیا نمی فروشم یک نگاه مهرآمیز تو یک

فشار دست تو یک بوسه ی تو کافی ست تا مرا از همه چیز بی نیاز سازد من به آنها که

سعادت را در میان پول و اسکناس و زندگی های افسانه ای و مجلل جستجو می کنند و می

خواهند ثروت و دارایی هاشان را به رخ من بکشند می خندم به کوتاهی فکر و حماقت بی پایان

آن ها می خندم من فقط دلم می خواهد که تو همیشه دوستم داشته باشی و زودتر این دو

ماه سپری شود و من به آغوش پاک و مهربان تو پناه آورم و با هم به جایی برویم که جز محبت

و صفا چیزی نباشد و همه یک دیگر را دوست داشته باشند پرویز بسیار اتفاق افتاده است که

من در این خانه گناه دیگران را به گردن گرفته ام و به جای دیگران تنبیه شده ام کتک خورده ام

فقط به این امید که آنها با من صمیمی تر شوند باور کن راست می گویم ولی یکی دو ساعت

بعد همان کسی که من گناهش را به گردن گرفته ام بر سر موضوعی جزیی با کمال پر رویی و

وقاحت به روی من تاخته و هزار حرف زشت و نسبت ناروا به من داده است .

این چیزها می گذرد من هرگز از این مردم پست توقع محبت و کمک ندارم پدر من هرگز در فکر

من نیست مادر من با من دشمن است و دیگران که جای خود دارند .

پرویز فکر نکن که من خودم را مافوق یک بشر عادی و عاری از هر گونه عیب و نقص می دانم نه

من هرگز چنین ادعایی نمی کنم ولی عقیده دارم که آنها از بشرهای عادی هم پست تر

هستند . من در این خانه چیزهایی دیده ام که هنوز هم وقتی به آنها فکر می کنم دلم از

خشم و کینه می لرزد پرویز من وقتی یاد کودکی خودم می افتم یاد آن موقع که هیچ کس از

من مواظبت نمی کرد و من یک کودک بی خبر و ساده بیشتر نبودم دلم می خواهد همه را با

چنگال های خودم خفه کنم بی شک اگر مادر من از من مواظبت می کرد کنون این پرده ی رمز

و ابهامی که در اطراف من بسته شده است از بین می رفت و من می فهمیدم همه چیز را

می فهمیدم و اندکی آرام می گرفتم .

این چیزها به من می فهماند که وقتی مادر شدم چه طور فرزندم را تربیت کنم. تو خواهی دید

که من او را حتی از تو هم بیشتر دوست دارم و او از فرط خوشبختی مرا پرستش خواهد کرد و

من دلم می خواست مادری داشته باشم که آغوشش پناهگاه من باشد و سعی می کنم برای

فرزندم این طور باشم . در حقیقت این خانه برای من مدرسه ای ست و من در اینجا درس تربیت

کودک را فرا می گیرم .

پرویز جانم همین الان که یاد بچه افتادم اشک توی چشمم حلقه زد خدای من آن روز که من و

تو بچه ای داشته باشیم و با او از صبح تا شب بازی کنیم کی می رسد ؟ حتی این خیال قلب

مرا می فشارد تو نمی دانی من چه قدر دلم می خواهد یک دختر چاق و سالم داشته باشم

برایش لباس بدوزم عروسک بدوزم او را به گردش ببرم او را روی سینه ام فشار بدهم آه من او

را به قدر تو دوست خواهم داشت . پرویز عزیزم پس چرا عکست را برایم نفرستادی این دفعه

حتما بفرست من هم عکس می اندازم هفته ی آینده برایت می فرستم نمی دانی چه قدر دلم

برایت تنگ شده چه قدر دلم می خواهد تو را ببینم کاش یکی دو روز پیش من می آمدی آن قدر

تو را می بوسیدم که خسته شوی آن قدر تو را به سینه ام فشار می دادم که فریاد بزنی پرویز

نمی دانی چه قدر دوستت دارم چه قدر دوستت دارم پرویز آن روز که تو را دو مرتبه در آغوش

بگیرم کی می رسد برای من بگو کی می رسد روز سعادت من کی می رسد پرویز عزیزم .

 

خداحافظ تو
فروغ تو

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:30 :: توسط : بی نام

 

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

 

 

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

 
 

به جويبار که در من جاري بود

 
 

به ابرها که فکرهاي طويلم بودند

 
 

به رشد دردناک سپيدارهاي باغ که با من

 
 

از فصل هاي خشک گذر ميکردند

 
 

به دسته هاي کلاغان

 
 

که عطر مزرعه هاي شبانه را

 
 

براي من به هديه ميآورند

 
 

به مادرم که در آينه زندگي ميکرد

 
 

و شکل پيري من بود

 
 

و به زمين، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

 
 

از تخمه هاي سبز ميانباشت - سلامي، دوباره خواهم داد

 
 

مي آيم، مي آيم، مي آيم

 
 

با گيسويم: ادامة بوهاي زير خاک

 
 

با چشمهام: تجربه هاي غليظ تاريکي

 
 

با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار

 
 

ميآيم، ميآيم، ميآيم

 
 

و آستانه پر از عشق ميشود

 
 

و من در آستانه به آنها که دوست ميدارند

 
 

و دختري که هنوز آنجا،

 
 

در آستانة پر عشق ايستاده، سلامي دوباره خواهم داد

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:10 :: توسط : بی نام

 

 

 گفتگو با حسین منصوری . فرزند خوانده فروغ :

 

 

۱-اولین باری که شما و فروغ همدیگر را ملاقات کردید کجا و چطور بود؟ 

 


نخستین دیدار ما در پاییز سال 1341 صورت گرفت، زمانی که فروغ به منظور ساختن فیلم "خانه

 

سیاه است" به جذامخانۀ بابا باغی تبریز آمده بود. البته فروغ یکبار هم در تابستان همان سال

 

از این آسایشگاه بازدید کرده بود، ولی در آن تاریخ من به اتفاق خانواده ام در جذامخانۀ محراب

 

خان مشهد بودیم و چند هفته پیش از آمدن فروغ به باباباغی منتقل شدیم، یا بهتر بگویم تبعید

 

شدیم که خود داستان دیگری ست. فروغ پس از ورود تلاش کرد بیماران را از دلیل آمدنش به

 

چنان مکانی آگاه کند، ولی بیماران چون آذری زبان بودند و نمیتوانستند به راحتی با او گفتگو

 

کنند به او پیشنهاد کردند به نزد پدرم زنده یاد نورمحمد منصوری برود که فارسی زبان و شخصی

 

باسواد بود. فروغ وقتی به دیدار ما آمد با پدرم به گفتگو پرداخت و او را از نیت خود مطلع ساخت.

 

پدرم نخست سخت شگفتزده شد که یک زن برای چنین منظور خیری به چنان محیطی آمده

 

بود و شروع کرد با همان زبان و ادبیاتی که نمونه اش را در نامه هایی که بعدها به فروغ نوشته

 

است میتوان دید از نیت او قدردانی کردن. اینبار این فروغ بود که پس از شنیدن اظهارات پدرم از

 

اینکه با چنین شخصی روبرو شده جا میخورد و شگفت زده میشود، به طوری که از او کمک

 

فکری میخواهد و همچنین میخواهد که برایش از وضع زندگی جذامی ها بگوید و این که

 

انتظارات بیماران چیست و چگونه میشود به آنها کمک کرد و پدرم به نوبۀ خود به پرسشهای او

 

پاسخ میدهد. من متاسفانه از جزییات آنچه این دو در گفتگوی خود ردوبدل کرده اند چیزی

 

نمیدانم، فقط این را میدانم که پدرم به او گفته است که تحمل بیماری جذام آنقدرها دشوار

 

نبوده که تحمل انسانهای سالم که با چشم حقارت به جذامیان نگاه میکنند. و فروغ خیلی

 

خوب گفتۀ پدرم را میفهمد چون با خود او نیز در آن محیط همچون یک جذامی برخورد میشده

 

است. حال که از پدرم سخن به میان آمد اجازه میخواهم به نکته ای اشاره کنم که سالهاست

 

دلم را به درد می آورد. پس از درگذشت فروغ خبرنگاری که با یکی از اعضاء خانوادۀ فرخ زاد

 

آشنایی نزدیک داشت به پدرم نامه مینویسد و از او میخواهد که نامه هایی را که فروغ برایش

 

نوشته دراختیار او بگذارد که بچاپ برساند. پدرم بخاطر اعتمادی که به آن عضو خانوادۀ فرخ زاد

 

داشت این نامه ها را به همراه یادداشتی برای این خبرنگار میفرستد و در یادداشت خود

 

اینچنین میگوید: "باید به عرض برسانم که در مدت شش سال خانم فروغ بیش از یکصد نامه

 

برایم فرستاده که بیشتر از پنج تای آن در دست نیست که به حضورتان تقدیم میدارم و عاجزانه

 

تمنا دارم بعد از رونوشت، نامه ها را برایم بفرستید که این نامه ها برای ما از هرچه در جهان

 

است عزیزتر و گرامی تر است، چون صاحب این نامه ها کسی بود که به خاطر خوشنودی خدا

 

جان عزیز خود را وقف رفاه و آسایش کسانی چون ما کرده بود که همۀ مردم به چشم حقارت

 

نگاهمان میکنند." و این خبرنگار نامه ها را هرگز پس نفرستاد و به تمنای عاجزانۀ مرد بیماری

 

که من یقین دارم که به ذات شریف فروغ خیلی بهتر از او پی برده بود اعتنایی نکرد و دلش را

 

شکست. میبخشید، درددل کوچکی بود که اگر نمیگفتم حق آن مرد بیمار که در دنیا چیزی با

 

ارزش تر از نامه های فروغ برایش نمانده بود بیشتر پایمال میشد. 

 

فروغ پس از گفتگو با پدرم متوجۀ پسربچه ای شد که چند قدم دورتر از او روی زمین نشسته

 

بود و سخت سرگرم بازی با قلوه سنگ ها بود، همان بازیی را تمرین میکرد که به یک قل دوقل

 

شهرت دارد. من هنوز دست سپید مادرم را میبینم که سنگی را به هوا پرتاب میکرد و پیش از

 

آنکه سنگ به زمین بازگردد سنگهای دیگر را با مهارت جمع میکرد. من هم میخواستم هر طور

 

شده به مهارت مادرم برسم. حواسم هیچ به پدرم و به کسی که با او گفتگو میکرد نبود، تمام

 

تمرکزم متوجه سنگها بود. فقط یادم هست که از گوشۀ چشم دیدم که سایه ای به من نزدیک

 

شد و وقتی بمن رسید گفت: "سلام، اسم من فروغه، اسم تو چیه؟" و من دیگر نمیدانم چه

 

اتفاقی افتاد. فقط میدانم که از شنیدن صدا یخ زدم، و اگرچه در دو جذامخانه به بلبل ملقب بودم

 

زبان در دهانم نچرخید که اسمم را بگویم. من حتا به او نگاه هم نکردم، خیره خیره به سنگی

 

نگاه میکردم که به هوا پرتاب کرده بودم و همانطور در هوا ایستاده بود و به زمین نمی افتاد.

 

نمیدانم چگونه این حالت خود را برایتان توصیف کنم که خدای نکرده گمان نکنید که دارم با تخیل

 

خود چیزی بر قصۀ زندگیم اضافه یا کم میکنم. ولی گویا آن من ِ ناخودآگاه که به همه چیز

 

آگاهی دارد زمان و جریان خون را از حرکت بازداشته بود تا نطفۀ این پیوند درست در این لحظۀ

 

جادویی و غیرقابل وصف بسته شود. بعضی ها بر این نظرند که فروغ بین فرزند و فرزندخوانده

 

اش شباهتی دیده است. من هرگز این نظر را قبول نداشتم، تا اینکه چند وقت پیش عکسی

 

دیدم از پرویز شاپور و پسرش کامیار که در این عکس کامیار پنج یا شش ساله دیده میشد.

 

بدون اغراق بگویم که در نگاه اول واقعا فکرکردم خودم هستم. این عکس را روزی که خانم

 

پروفسور فرزانۀ میلانی به منظور شرکت در فیلم "ماه خورشید گل بازی" به مونیخ آمده بود به

 

او هم نشان دادم و به شوخی گفتم که عکسی دارم با آقای شاپور و عکس را نشانش دادم.

 

خانم میلانی که خود فروغ شناس است در ابتدا باورکرد، بعد به شک افتاد که چطور من در آن

 

سن کم با پدر کامی ملاقات داشته ام. و وقتی که گفتم این من نیستم بلکه خود کامی است

 

سخت یکه خورد. البته این را هم اضافه کنم که کامی امروز خیلی از من خوش تیپ تر است. 

 

نمیدانم فلج عصبی ام چقدر طول کشید. پدرم که دید پسرش لال شده و نمیتواند حرف بزند به

 

کمکم آمد و با همان ادبیات صادقانه اش خطاب به فروغ گفت: "غلام شما حسین." ولی این

 

هم کمکی نکرد و من همچنان زبان بریده و بی حرکت در خواب مغناطیسی فرورفته بودم. فروغ

 

که این وضع را دید به فکر چاره افتاد و راه حل را هم خیلی زود پیدا کرد. یک دوربین شکاری به

 

همراه داشت که از کیفش بیرون آورد، به طرف پدرم گرفت و گفت: "حسین جون، از اینجا نگاه

 

کن." من تا آن روز چنان چیزی ندیده بودم. نگاه کردم و یکه خوردم، چون پدرم در یک چشم بهم

 

زدن چند فرسخ از جایی که قرارداشت دورتر رفت. هنوز در حیرت بودم که فروغ طرف دیگر

 

دوربین را نشانم داد و گفت: "حالا از اینجا نگاه کن." و نگاه کردم و اینبار حیرتم بیشتر شد،

 

چون پدرم آنقدر نزدیک آمده بود که میتوانستم چوب زیربغلش را لمس کنم. اینجا بود که از خواب

 

پریدم و به خودم آمدم. 

 

آشنایی ما اینگونه آغازشد.

 

 

2) آن زمان چند ساله بودید و می دانستید فروغ برای چه کار به آنجا آمده؟

 


 

شش ساله بودم و کوچکترین اطلاعی از آنچه میگذشت نداشتم. من از آنجایی که در میان

 

جذامیان بدنیا آمده بودم دنیای واقعی ام همان محیطی بود که به آن خوگرفته بودم و هیچ

 

تصوری هم از جهان انسانهای سالم نداشتم. در چشم من انسانهای سالم تعجب برانگیز بودند

 

چون شباهتی به خودی ها نداشتند.

 

 

3) فروغ در آن زمان سه مجموعه شعر منتشر کرده بود و به هر لحاظ شناخته شده

 

بود. آیا حساسیت های او را برای انجام فعالیت سینمایی اش به خاطر دارید؟

 

 

خیر، من وقتی به همراه او به تهران آمدم از شهرت و فعالیتهای او هیچ نمیدانستم، تنها چیزی

 

که میدانستم این بود که او تنها انسانی است که موفق شده بود زبان مرا بند بیاورد و مرا شدید

 

مجذوب خود کند. به همین دلیل در حضور او همواره خاموش بودم و تا آنجا که میشد سعی

 

میکردم مزاحمتی برایش فراهم نیاورم، چون چنان به او دل بسته بودم که میترسیدم مرا از خود

 

جدا کند. فردای شبی که به تهران رسیدیم مرا سوار آلفارومئوی آبی اش کرد و به استودیوی

 

فیلم گلستان برد. اول دوستی را صدا زد که از ما عکس بگیرد، بعد به اتاق بزرگی رفتیم که

 

چند نفر داشتند روی فیلمی کار میکردند. صحنه ای از فیلمی را روی پرده انداخته بودند و من

 

خیلی تعجب کردم، چون فروغ را میدیدم که دارد از کسی سیلی میخورد. خیره به آن صحنه

 

نگاه میکردم که فروغ مرا مخاطب قرارداد و گفت: " میبینی حسین جون چطور منو میزنه؟".

 

دلیلش را نفهمیدم، فقط خیلی غمگین شدم. بعدها فهمیدم که آن صحنه قسمتی از فیلم

 

"دریا" به کارگردانی ابراهیم گلستان بوده که فروغ در آن بازی میکرده و ناتمام مانده است. بعد

 

به اتاق دیگری رفتیم و فروغ شروع کرد به کارکردن، نمیدانستم چه کار میکند. خیره به

 

دستهایش که نگاتیو فیلمها را این سو آن سو میکشید نگاه میکردم که گفت: "ببین حسین

 

جون میخوام یه چیزی نشونت بدم، نگاه کن این تویی". صحنه ای بود از فیلم "خانه سیاه

 

است" و من با تعجب خودم را دیدم که چوبدستی پدرم را لای پاهایم گذاشته بودم و میدویدم. و

 

شما براحتی میتوانید تصور کنید که من در عالم کودکانۀ خودم از دیدن این صحنه چقدر حیرت

 

کردم. فروغ پس از مونتاژ این فیلم گویا نمیدانسته چه کلامی روی فیلم بگذارد. آنطور که آقای

 

گلستان بعدها برایم گفت پیش او آمده و خواسته که او کلامی روی فیلم بگذارد، آقای گلستان

 

هم ردکرده و گفته که این فیلم را تو ساخته ای کلامش را هم خودت رویش بگذار. و بالاخره

 

فروغ تصمیم میگیرد از کتاب عهد عتیق کمک بگیرد و چند آیه را با صدای خودش بخواند و بعنوان

 

گفتار فیلم استفاده کند. البته این را هم باید بگویم که فروغ در یکی دو جا نقل قول مستقیم از

 

این کتاب نیاورده بلکه خودش چیزی را اضافه یا کم کرده است. بعنوان مثال وقتی میخواهد از

 

آیۀ پنج مزمور ششم داوود که میگوید: "در موت ذکر تو نمیباشد. در هاویه کیست که ترا حمد

 

گوید" استفاده کند این عبارت را تبدیل به جملۀ پرسشی کرده و میگوید: "در هاویه کیست که

 

تو را حمد میگوید؟" یعنی برخلاف نظر داوود که میگوید مردگان ذکر تو را نمیگویند و در جهنم

 

کسی نیست که به حمد تو مشغول باشد فروغ با نشان دادن بیمارانی که به شکرکردن خدا

 

مشغولند از او میپرسد پس اینهایی که در جهنم تو را حمد میگویند


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:0 :: توسط : بی نام

 

گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد...

 

 

▪ آشنایی شما با فروغ فرخزاد از چه زمانی آغاز شد؟ 

 


ـ آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام

داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور

دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با

شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه

پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود. 

▪ این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟ 

ـ بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ – ۲۵ سال بیشتر

نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و

یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم. 

 

 

▪ در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار

 

یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟ 

ـ خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم. ولی

ببینید ممکن است شما با کسی که مثلا شاعر مهمی است آشنا شوید ولی این آشنایی

دوستی شما را تضمین نمی کند. 

مهم بودن یک شاعر یا نقاش اثر عمده ای در تداوم یک رابطه ندارد. برای خیلی ها بسیار

ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا

کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که

آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد. 

فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد.

محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت

دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در

مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به

دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث

تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با

وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود.

مخفی و پنهانش هم نمی کرد. 

 

 

▪ بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این

 

دوستی می شد؟ 

ـ طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی

توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و

مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند . حتی بسیاری از

هنرمندان همان دوره، شعرا یا روشنفکران طراز اول آن دوران در نهایت پستی طبع خودشان را

در قواره بیشتر از یک دوستی معمولی به او منصوب می کردند. 

وقتی که کتاب "تولدی دیگر" را به ا.گ تقدیم کرد یک آقای گوینده رادیو تلویزیون که اسمش با

همین ا. گ آغاز می شد ادعا کرد که فروغ این کتاب را به او تقدیم کرده است. 

من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می

کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او

همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی

غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت

فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد. 

دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ می قبولانند که

باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک

نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم

برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی

های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله

ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که

بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم. 

بهرحال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این خوش قیافگی هیچ

تاثیری و ربطی در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که

به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد. این را می گویم تا از مقوله

کسانی که اشاره کردم نباشم. 

 

 

▪ در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما

 

 

 

هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی

 

خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است

 

که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ

 

فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان

 

توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما

 

فکر می کنید علت چیست؟ 

ـ علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود.

گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را

داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی

داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰. 

وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود. نمی خواهم بگویم

فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک

حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا

اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد. 

در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید

با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان

به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی

دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می

آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود. 

من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد

نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا

کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار

نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن

خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ

در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو

شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ

فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه

دیگرتری نگاه می کنند. 

جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می

کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که

زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی

آمد و شد هست. 

در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن

دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه

جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول

خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و

جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود. 

نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی

ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به

کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر

جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که

اسطوره شد. 

البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض

این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی

شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم

من می شناسم که در حال مرگ اند. من فکر می کنم آن هاله اسطوره ای که گرداگرد احمد

شاملو هست، دارد کمرنگ می شود. 

در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور

زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران

این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از

زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است. 

 

 

▪ بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی

 

را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من

 

شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در

 

را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد  

 

می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا

 

شاهد آن زندگی غمناک بودید؟ 

ـ زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به

دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که

کشف می کرد و دوست می داشت. 

نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو

شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی

تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی

کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی

نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی

که مزاحمش می شدند. 

گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها

پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود

ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد.

اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند. 

مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی

کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به

آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می

دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با

علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه

به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به

مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود. 

 

 

▪ مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان

 

جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ

 

در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟ 

ـ در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم... 

▪ یعنی آدم مرید پروری بود؟ 

ـ دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی

دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار

تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد. 

شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی

را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان

گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن

همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به

علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از

تاثیرهای سوء مصون ماند. 

 

 

▪ اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر"

 

و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ

 

فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می

 

توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می

 

گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟ 

ـ تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر

ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است. 

 

▪ واقعا حضور ابراهیم گلستان اینقدر کارساز بود؟ 

ـ بله من فکر می کنم فروغ اگر قرار بود از نادر نادرپور تاثیر بگیرد ــ که احتمالا هم مقداری گرفته

بود ــ این فروغ فرخزادی که ما می شناسیم نمی شد. او نیاز به یک فضایی داشت ــ من

گلستان را بخشی از این فضا می شناسم ــ... 

 

▪ یا در واقع کسی که این فضا را در اختیار فروغ گذاشت؟

ـ بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست.همراه

ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست

نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به

فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود. 

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:39 :: توسط : بی نام

درباره وبلاگ
من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه هاي شب شدم چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره مي رسد صداي تو
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Forogh-F و آدرس forogh-f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 13117
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->