فروغ فرخزاد
اشعار و نامه های فروغ
 
 

عصيان خدايي
 

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
 
 
بي خبر از كوچ درد آلود انسانها
 
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
 
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
 
چهره هايي در نگاهم سخت 
 
خانه هايي بر فرازش اشك اختر 
 
وحشت زندان و برق حلقه 
 
داستانهايي ز لطف ايزد 
 
سينه سرد زمين و لكه هاي 
 
هر سلامي سايه تاريك 
 
دستهايي خالي و در آسماني 
 
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
 
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
 
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
 
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
 
نه جوابي از وراي اين در بسته
 
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
 
مي شود يك دم از اين قالب جدا باشم
 
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
 
چند روزي هم من عاصي خدا باشم
 
گر خدا بودم خدايا زين خداوندي
 
كي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
 
من به اين تخت مرصع پشت مي كردم
 
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
 
گر خدا بودم خدايا لحظه اي از خويش
 
مي گسستم مي گسستم دور مي رفتم
 
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
 
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم
 
وحشت از من سايه در دلها نمي افكند
 
عاصيان را وعده دوزخ نمي دادم
 
يا ره باغ ارم كوتاه مي كردم
 
يا در اين دنيا بهشتي تازه ميزادم
 
گر خدا بودم دگر اين شعله عصيان
 
كي مرا تنها سراپاي مرا مي سوخت
 
ناگه از زندان جسمم سر برون مي كرد
 
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت
 
سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
 
خود درون سينه ها فرياد مي كردم
 
هستي من گسترش مي يافت در هستي
 
شرمگين هر گه خدايي ياد مي كردم
 
مشتهايم اين دو مشت سخت بي آرام
 
كي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
 
آن چنان مي كوفتم بر فرق دنيا مشت
 
تا كه هستي در تن ديوارها مي مرد
 
خانه مي كردم ميان مردم خاكي
 
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
 
مينشستم با گروه باده پيمايان
 
شب ميان كوچه ها آواز مي خواندم
 
شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
 
مست از او در كارها تدبير مي كردم
 
مي دريدم جامه پرهيز را بر تن
 
خود درون جام مي تطهير مي كردم
 
من رها مي كردم اين خلق پريشان را
 
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
 
جرعه اي از باده هستي بياشامند
 
خويش را با زينت مستي بيارايند
 
من نواي چنگ بودم در شبستانها
 
من شرار عشق بودم سينه ها جايم
 
مسجد و ميخانه اين دير ويرانه
 
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم
 
من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
 
من سلام مهر بودم بر لبان جام
 
من شراب بوسه بودم در شب مستي
 
من سراپا عشق بودم كام بودم كام
 
مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
 
گوش بر فرياد خلق بي نواي خويش
 
تا ببينم درد هاشان را دوايي هست
 
يا چه مي خواهند آنها از خداي خويش
 
گر خدا بودم در سولم نام پاكم بود
 
اين جلال از جامه هاي چاك چاكم بود
 
عشق شمشير من و مستي كتاب من
 
باده خاكم بود آري باده خاكم بود
 
اي دريغا لحظه اي آمد كه لبهايم
 
سخت خاموشند و بر آنها كلامي نيست
 
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
 
زانكه ديگر با توام شوق سلامي نيست
 
زانكه نازيبد زبون را اين خداييها
 
من كجا وزين تن خاكي جداييها
 
من كجا و از جهان اين قتلگاه شوم
 
ناگهان پرواز كردن ها رهايي ها
 
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
 
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
 
آه حتي در پس ديوارهاي عرش
 
هيچ جز ظلمت نمي بينم نمي بينم
 
اي خدا اي خنده مرموز مرگ آلود
 
با تو بيگانه ست دردا ‚ ناله هاي من
 
من ترا كافر ترا منكر ترا عاصي
 
كوري چشم تو ‚ اين شيطان خداي من

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:32 :: توسط : بی نام

 عصيان بندگي

 

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
 
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
 
راز سرگرداني اين روح عاصي را
 
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
 
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
 
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
 
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
 
كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
 
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
 
بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
 
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
 
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
 
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
 
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
 
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
 
سينه سرد زمين و لكه هاي گور....
 


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:17 :: توسط : بی نام

پوچ


ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

مي رميدي

مي رهيدي

يادم آمد كه روزي در اين راه

ناشكيبا مرا در پي خويش

ميكشيدي

ميكشيدي

آخرين بار

آخرين بار

آخرين لحظه تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گوش كردم

عصيان

خش خش برگهاي خزان را

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در كام موجم كشاندي

گر چه در پرنيان غمي شوم

سالها در دلم زيستي تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چيستي تو

كيستي تو

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:9 :: توسط : بی نام

 نامه شماره ۵

 

پرویز محبوبم
 
این نامه را من فقط به منظور راهنمایی برای تو می نویسم و فکر می کنم در موفقیت تو بی اثر نباشد پیش از همه چیز باید بگویم که من اشتباه بزرگی مرتکب شده ام که تا اندازه ای به خوشبختی ما لطمه وارد کرد ولی حالا بی اندازه پشیمانم .
بعد از این که تو دومین کارت خود را برای پدرم فرستادی و من او را نسبت به این امر بی اعتنا دیدم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بدون مشاوره با هیچ کسی برای او کاغذی نوشتم و در آن کاغذ صریحا اعتراف کردم که تو را دوست دارم و از او خواستم که خوشبختی مرا در نظر بگیرد و این قدر نسبت به این امر بی اعتنا نباشد نمی دانم این نامه ی من در او چه گونه اثر کرد و چه تصمیمی گرفت که همان موقع جواب کارت تو را نوشت ولی بعد من هر چه انتظار کشیدم آن را برای تو نفرستاد این بی اعتنایی و فراموشی برای من خیلی گران تمام می شد و من فکر می کردم که دیگر باید برای همیشه از تو دست بردارم همین دیروز پیش از این که تو بیایی درد و اندوه شدیدی به روح من فشار می آورد که من تصمیم گرفته بودم بروم پیش پدرم و آن قدر گریه کنم که راضی شود باور کن اگر تو نمی آمدی و اگر پدرم زودتر از حد معمول از خانه بیرون نمی رفت من این تصمیم را عملی کرده بودم ولی خدا نخواست من فکر می کنم که این نامه ی من قدری او را به شک انداخته و از این حیث کاملا پشیمانم به طوری که دیگر محتاج به سرزنش هم نیستم نمی دانم تو هم مرا مقصر می دانی یا نه در هر صورت حالا دیگر چاره نیست .
ولی آمدن آن شب تو باعث شد که او از بی اعتنایی سابق خودش دست بردارد و امروز صبح جواب تو را نوشت ولی در ضمن مثل این که یک قدری ناراضی بود و از آنجا که من قدری بیشتر از تو به اخلاق او آشنایی دارم حس کرده ام که این ها فقط و فقط بهانه است و نامه ی من باعث تغییر اخلاق و نظریه ی او شده است صبح وقتی مامانم موضوع را برایش شرح می داد در جواب گفت که اگر او بتواند خانه ای تهیه کند من راضی ام . ببین پرویز من می دانم که وضع مالی تو مساعد نیست و تو نمی توانی به این پیشنهاد جواب مثبت بدهی ولی تو سعی کن با ملایمت او را راضی کنی که از این فکر دست بردارد و ضمنا بگو که می توانی فعلا خانه ای اجاره کنی و بعد موقعی که وضع مالی ات اجازه داد به خرید منزل هم اقدام کنی .
ولی پرویز… مطمئن باش من هیچ وقت از تو بیش از حد استطاعتت تقاضایی ندارم من از تو خانه و زندگی لوکس نمی خواهم و این ها را که می نویسم افکار شخصی من نیست یعنی من شخصا از تو چیزی نمی خواهم و فقط مقصودم این است که تو را پیش از وقت به پیشنهادات پدرم آشنا کنم و تو در فکر چاره باشی و جواب را حاضر کنی … من می دانم که این ها بهانه ای بیشتر نیست و او مقصودش آزار دادن من است ولی من هم میل دارم تو بدانی که او خیال دارد چنین پیشنهاداتی به تو بکند و پیش پای تو مانع بگذارد ولی تو شجاع باش و از این چیزها نترس و صریحا بگو که حالا نمی توانی خانه بخری ولی تا چند سال بعد مسلما خواهی خرید و این ها را فقط برای اطمنیان بگو … زیرا من به این چیزها اهمیت نمی دهم و وجود و عدم خانه در نظر من یکسان است .
یک موضوع دیگر را هم باید پیش تو روشن کنم و آن موضوع نامزدیست . پرویز … مامانم امروز به من گفت که فکر نمی کنم پدرت با نامزدی موافقت کند من گفتم ولی پرویز حالا پول ندارد تا بتواند وسایل عقد را مهیا کند ولی او در جواب من پیشنهاد می کرد که من شخصا در رد یا قبول آن اظهار عقیده ای نمی کنم و عینا آن را برای تو شرح می دهم تو درست فکر کن شاید تا اندازه ای مفید باشد .
او گفت که تو مسلما برای تهیه مخارج عقد مجبوری از حقوق ماهیانه ات هر ماه مقداری کنار بگذاری و بعد وقتی مقدار پس اندازت کافی شد به این امر اقدام کنی ولی تو آن مقداری را که می توانی و می خواهی در عرض دو سال تهیه کنی یک مرتبه از بانک سپه به عنوان قرض بگیر و بعد هر ماه پولی را که می خواسته ای کنار بگذاری به بانک بده پرویز … این عین پیشنهاد اوست و من همان طور که یک بار دیگر هم گفتم نمی توانم بگویم که خوب است یا بد البته تو بهتر از من صلاح خودت را تشخیص می دهی و می توانی در این باره فکر کنی و تصمیم بگیری
ولی پرویز… باید بگویم که چاره ی منحصر به فرد در صورت مخالفت پدرم با نامزدی همین است .
درست است که این تصمیم هم برای من و هم برای تو ناگوار است و من هیچ وقت راضی نیستم تو را در اول جوانی مجبور کنم که به خاطر مخارج غیر لازم تن به قرض بدهی ولی از یک طرف هم می بینم که این قرض در صورت مخالفت پدرم واجب است در هر صورت من نمی توانم عقیده ی خودم را برای تو تشریح کنم یعنی اصلا در این باره صاحب عقیده ای نیستم تو خودت فکر کن و موضوع را درست در نظر بگیر اگر به خوشبختی تو لطمه وارد نمی کند آن را بپذیر وگرنه من هم در این امر اصراری ندارم بلکه تو را منع می کنم .
خیلی حرف ها دارم که باید سر فرصت برای تو شرح دهم پرویز محبوبم … من از تو هیچ چیز نمی خواهم همین قدر که تو مرا دوست داشته باشی و صاحب یک زندگی مختصر و شیرینی باشم برای من کافی ست ولی از طرف دیگر نمی توانم در مقابل پدر و مادرم از تو دفاع کنم زیرا می دانم که با اخلاقی که آنها دارند مسلما این امر به ضرر من و تو تمام می شود ولی من تا آنجا که در قوه دارم سعی می کنم که از حیث مخارج به تو کمک کنم و حتی المقدور از خرج های زیادی و تزیینات مزخرف جلوگیری کنم زیرا می دانم که تو اگر رنج ببری برای من خیلی ناگوار خواهد بود و من بیشتر از تو رنج خواهم برد .
پرویز … دیشب خودت بودی و حتما شنیدی که مامانم چه گفت و مقصود او از شرایطی که تو باید بپذیری چه بود … من نمی دانم که تو به نوع این شرایط پی برده ای یا نه ولی فکر نمی کنم که هیچ وقت این شرایط به مرحله ی عمل برسد و اصلا فکر این که شاید من و تو روزی مجبور شویم که یکدیگر را ترک گوییم برای من تلخ و رنج آور است چه برسد به این که بخواهیم به این کار اقدام کنیم .
من خودم هیچ میل ندارم برای تو بگویم که این شرایط چیست زیرا تا آنجا که حس کرده ام کاملا بچه گانه و دور از عقل است لابد از موضوع سندی که سیروس به مامانم داده اطلاع داری این سند دلالت بر این می کرده که اگر روزی سیروس بخواهد به غیر از پوران زن دیگری اختیار کند مجبور است ۱۰۰۰۰ تومان بدهد ببین پرویز بچه گانه تر از این پیشنهاد ممکن است در دنیا وجود داشته باشد خیلی مضحک است من که مخالفم ولی از آنجا که شرط ازدواج ما را مامانم دادن این سند قرار داده من به تو موضوع را گفتم و تو تصدیق کن که چنین چیزی غیر ممکن است و تو اگر حقیقتا مرا دوست داشته باشی این سند را می دهی من با کمال اطمینان به تو می گویم که دادن این سند برای تو کوچک ترین ضرری ندارد افسوس که اختیار دست خودم نیست اگر نه به تو ثابت می کردم که برای من مادیات کوچک ترین ارزشی ندارد و من هیچ وقت سعادتم را فدای پول نمی کنم وجود تو برای من بیش از میلیون ها ارزش دارد.
پرویز محبوبم … فکر می کنم تا آنجا که توانسته ام موضوع را برای تو روشن کردم من موفقیت تو را در این امر از خدا می خواهم و از تو و مادرت یک دنیا تشکر می کنم می دانستم که این حرف ها همه اش دروغ است و مادر تو بالاتر از آن است که دیگران تصور می کنند من به تو اطمینان می دهم که همه ی آن حرف ها را فراموش کرده ام و هرگز این مزخرفات نمی تواند در من تأثیر کند پرویز… تا آنجا که می توانی با پیشنهادات پدرم موافقت کن و او را راضی نما فراموش نکن که در صورت مخالفت او من و تو مجبوریم برای همیشه از یکدیگر جدا شویم پرویز من … دیگر بیش از این نمی توانم بنویسم .
 
سعادت تو را از خدا می خواهم
 
خداحافظ
 
فروغ
جمعه ۲/۴/۱۳۲۹
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 21:7 :: توسط : بی نام

نامه شماره ۴

 

پرویز محبوبم …
 
من این نامه را در حالی که یک دنیا غم و رنج به روحم فشار می آورد برای تو می نویسم من از دیروز تا به حال اشک ریخته ام چاره ای هم غیر از گریه کردن ندارم .
پرویز… اگر بگویم که بدتر و بداخلاق تر از فامیل ما در دنیا وجود ندارد دروغ نگفته ام اینها فقط مترصدند تا وضعی پیش بیاید و آنها بتوانند مقاصد پلید خودشان را اجرا کنند و بین دو نفر تفرقه و جدایی بی اندازند و اساس سعادت ها را در هم ریزند من از آنها به علت وجود همین اخلاق زشت همیشه متنفر و گریزان بوده ام و می دانستم که بالاخره نیش آنها به ما هم زده خواهد شد و آنها باعث رنج کشیدن من و تو می شوند .
پری روز که نواب خانم با بچه هایش به منزل ما آمدند مطالبی از تو و مادرت به مامانم گفتند که او را کاملا نسبت به تو بدبین ساخته و مرا مجبور کرده اند که تا به حال گریه کنم .
پروزیم … من به راست و دروغ بودن این مطالب کاری ندارم فقط برای این گریه می کنم که این گفته طوری در مادرم تاثیر نموده که دیروز به من گفت « فروغ یا باید مادر پرویز راضی شود یا من تو را به او نمی دهم »
پرویز … این حرف مرا آتش زد و می خواستم فریاد بکشم اما فقط گریه کردم می دانم که خیلی بدبختم ببین چه حرف عجیبی به من می زنند به من می گویند که تو رافراموش کنم این برای من غیر مقدور است من تو را با یک دنیا امید و آرزو دوست دارم من فقط برای این زنده ام که با تو زندگی کنم تو برای من به منزله ی جان عزیز شده ای من تو را از صمیم قلب دوست دارم .
پس حق دارم گریه کنم .
ببین آنها چه حرف هایی به مادرم گفته اند که او با همه ی مهربانی و محبتی که نسبت به تو داشت یک باره تغییر عقیده داده و این حرف ها را می زند .
پرویز محبوبم. من فقط قسمتی از مطالب گفته شده را توانستم بفهمم و حالا آن را برای تو می نویسم .
به مامانم گفته اند که مادر تو با این زناشویی مخالف است و وقتی فهمیده است من و تو می خواهیم با یکدیگر ازدواج کنیم به قول نواب خانم غش کرده و تو را نفرین نموده است چون تو دختری را ۸ سال است دوست داری و مدتی پیش او را به شوهر داده اند و حالا او طلاق گرفته و در انتظار ازدواج با تو به سر می برد . پرویزم … من نمی توانم از ریزش اشکم جلوگیری کنم این ها باورکردنی نیست یا اگر هم راست باشد من فکر نمی کنم که دیگر اثری از عشق گذشته در قلب تو وجود داشته باشد اما پرویز اگر این طور نیست و تو می توانی در کنار او خوشبخت شوی من حرفی ندارم تو را فراموش می کنم ولی مطمئن باش که این فراموشی به قیمت جان من تمام می شود زیرا من وقتی بمیرم آن وقت تو می توانی به راستی باور کنی که دیگر فراموشت کرده ام .
من بدون تو حتی یک لحظه هم نمی توانم زندگی کنم من تو را حالا بیش از همیشه دوست دارم و احساس می کنم که به جز تو هیچ کس دیگر را نمی توانم دوست داشته باشم .
پرویزم … من باید تو را ببینم و شخصا از همه چیز آگاه شوم زودتر به پیش پدرم بیا و در گرفتن جواب پایداری کن من خیلی رنج می برم و مطمئنم اگر دو روز دیگر هم همین طور غصه بخورم دیگر چیزی از وجودم به جز عشق تو باقی نخواهد ماند .
من فقط منتظر تو هستم سعی کن موافقت مادرت را به هر نحوی شده جلب کنی من به پدرم اطمینان کامل دارم و می دانم که به این موضوع های کوچک اهمیت نمی دهد ولی تنها مادرم هست که شرط ازدواج ما را رضایت مادر تو قرار داده و تو می توانی با منطق قوی خودت او را هم متقاعد کنی .
پرویز من احساس می کنم که بالاخره همسر تو خواهم شد و این حوادث در محبت ما کوچک ترین خللی وارد نخواهد کرد پرویز مادر تو چرا مرا دوست ندارد مگر من به او چه بدی کرده ام من نمی توانم باور کنم که مادر تو تا این حد مانع سعادت تو می باشد .
پرویز من … فراموش نکن که من نمی توانم تو را فراموش کنم این به منزله ی حکم مرگ من است هنوز خاطره ی شیرین آخرین شبی که با هم به سینما رفته بودیم در روح من باقی مانده و من گه گاه با به یاد آوردن تو و صحبت های تو همه ی رنج ها و غم هاین را فراموش می کنم و برای یک لحظه ی کوتاه خودم را خوشبخت می یابم کاش آن شب ها تجدید شود و ما بتوانیم در کنار هم زندگی سعادتمندانه ای تشکیل دهیم .
پرویز من … تو باید به هر وسیله ای شده با مامانم صحبت کنی من برای این کار بهتر دیدم که پنجشنبه یا جمعه بلیت سینما بگیرم و برای تو هم بفرستم و تو در آنجا با مادرم آن طور که من می خواهم صحبت کنی و حس بدبینی را کاملا از دل او بیرون کنی . او امروز به قدری مرا اذیت کرده که حاضر بود بمیرم و این همه رنج نکشم ولی پرویز من به خاطر تو همه ی این چیزها را تحمل می کنم من خودم را برای مقابله با مصائب بزرگ تری آماده کرده ام و این چیزها در روح من کم ترین اثری نخواهد داشت و ذره ای از عشق مرا به تو کم نخواهد کرد .
پرویز … من اگر به جای تو بودم بیش از همه چیز مادرم را راضی می کردم تو سعی کن بر افکار و عقاید او مسلط شوی و او را راضی کنی من مادرت را با وجود این که زیاد ندیده ام و با او طرف صحبت واقع نشده ام دوست دارم و تعجب من در اینجاست که او چه طور حاضر است بر خلاف سعادت تو قدم بردارد .
پرویزم … من تو را با یک دنیا امید دوست دارم و فقط خوشبختی ات را از خدا می خواهم و شنیدن این مطالب مرا رنج می دهد من از دیروز تا به حال فقط اشک ریخته ام یک حالت عجیبی دارم به قول پوران حس فداکاری در من بیدار شده و حاضرم همه نوع مشقت را در راه رسیدن به مقصودم و به خوشبختی که در کنار تو تامین می شود تحمل کنم .
پرویز… تو هم سرسخت و فداکار باش تا می توانی در گرفتن جواب از پدرم پافشاری کن او آدم های لجوج و سرسخت را دوست دارد و علاوه بر این هنوز جواب تو را نداده این طور نیست ؛ من از این موضوع بیشتر متاثرم که چرا باید مادر من که آن همه نسبت به تو مهربان بود این قدر دهن بین بوده و تحت تاثیر هر گفته ای خواه راست و خواه دروغ واقع شود و به این زودی تغییر عقیده بدهد ولی من مطمئنم که تو با منطق قوی خودت می توانی بر او غلبه کنی و عقیده ی ضعیف او را از بین ببری .
پرویزم … من از تو فقط یک چیز می خواهم و آن هم جلب رضایت مامانم و مادرت می باشد البته وقتی مادرت راضی شد مسلما مامانم هم راضی می شود جواب نامه ام را بنویس بده فریدون بیاورد من منتظر جواب تو هستم تا خدا با ماست هیچ کس نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد من فقط از خدا می خواهم که من و تو را در کنار هم خوشبخت سازد تو هم برای حل این موضوع فقط به خدا پناه بیاور او ما را کمک خواهد کرد .
خداحافظ پرویزم
فروغ
 
سه شنبه
 
پرویزم … یک خواهش کوچک از تو داشتم یادم رفت بنویسم یک قطعه عکست را برایم بفرستی پشتش را هم بنویسی بگذار لای کاغذ بده فریدون بیاورد و مطمئن باش به غیر از من چشم هیچ کس بر آن نخواهد افتاد خواهش مرا قبول کن.
 
فروغ
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:8 :: توسط : بی نام

شعر سفر

همه شب با دلم کسي مي گويد

<سخت آشفته اي زديدارش

صبحدم با ستارگان سپيد

مي رود، مي رود، نگهدارش>

من به بوي تو رفته از دنيا

بي خبر از فريب فرداها

روي مژگان نازکم مي ريخت

چشمهاي تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهاي تو داغ

گيسويم در تنفس تو رها

مي شکفتم ز عشق و مي گفتم

<هر که دلداده شد به دلدارش

ننشيند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش>

آه، اکنون تو رفته اي و غروب

سايه مي گسترد به سينة راه

نرم نرمک خداي تيرة غم

مي نهد پا به معبد نگهم

مي نويسد به روي هر ديوار

آيه هائي همه سياه سياه

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:2 :: توسط : بی نام


پرویز محبوبم :

من نمی دانم چه طور از گناه خودم عذر بخواهم این بدترین کاری بود که من تا به حال مرتکب شده ام ولی تقصیر من هم نیست .
در آخرین لحظه ای که می خواستم با مامانم به نزد تو بیایم برایمان مهمان رسید و ناچار شدیم در خانه بمانیم .
من یک دنیا از تو معذرت می خواهم می دانم که خیلی در انتظار مانده ای مرا ببخش امیدوارم مورد عفو تو واقع شوم.
می خواستم مطالبی را به تو بگویم که واجب بود پیش از رفتن به ملاقات پدرم تو آنها را بشنوی ولی متأسافانه نشد این کاغذ را به وسیله ی فریدون فرستادم او به تو می گوید که مهمان های ما چه کسانی بودند و چرا ما نتوانستیم بیاییم .
خداحافظ تو
فروغ
 

پاسخ پرویز شاپور در حاشیه ی نامه :
 
 
تو را دختر باارزشی می دانم ولی اصولا نسبت به جنس مخالف نظر خوبی ندارم نمی توانم باور کنم که در نزد شماها حقیقتی یافت شود و اگر هم یافت شود مطمئن هستم بسیار ناقابل و ناچیز است زیرا ‌آنچه زندگی به من آموخته و آنچه تجربه بر من ثابت کرده است تماما دلالت بر صحت این مدعا دارد لذا تا هنگامی که خلاف این اصل مسلم ثابت نگردد حاضر نیستم از عقیده ی خود دست بکشم مثلا بین محبوبی که تو مرا خطاب می کنی و من تو را می خوانم خیلی فرق قائل هستم یکی را قرین حقیقت و دیگری را بعید از حقیقت جستجو می کنم این است ایده ی من و در این باره جز این که خلاف آن را تو عملا به من ثابت نمایی.
پرویز شاپور
شب دوشنبه ۱۳۲۹/۳/۲۲
شب به خیر
 

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:58 :: توسط : بی نام

 روي خاک

 

     هرگز آرزو نکرده ام 
يک ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روي خاک ايستاده ام
با تنم که مثل ساقة گياه
باد و آفتاب و آب را
مي مکد که زندگي کند
بارور ز ميل
بارور ز درد
روي خاک ايستاده ام
تا ستاره ها ستايشم کنند
تا نسيمها نوازشم کنند
از دريچه ام نگاه مي کنم
جز طنين يک ترانه نيستم
جاودانه نيستم
جز طنين يک ترانه آرزو نمي کنم
در فغان لذتي که پاکتر
از سکوت سادة غميست
آشيانه جستجو نمي کنم
در تني که شبنميست
روي زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگيست
يادگارها کشيده اند
مردمان رهگذر:
قلب تيرخورده
شمع واژگون
نقطه هاي ساکت پريده رنگ
بر حروف درهم جنون
هر لبي که بر لبم رسيد
يک ستاره نطفه بست
در شبم که مي نشست
روي رود يادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟
اين ترانة منست
-دلپذير دلنشين
پيش از اين نبوده بيش از اين

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:21 :: توسط : بی نام

 "حميد مصدق "

 
تو به من خنديدي و نمي دانستي 
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم 
باغبان از پي من تند دويد 
سيب را دست تو ديد 
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت 



"جواب زيباي فروغ فرخ زاد"
 
من به تو خنديدم 
چون كه مي دانستم 
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد 
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است 
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و 
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك 
دل من گفت: برو 
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام 
حيرت و بغض تو تكرار كنان 
مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
 


 گذران 

 

تا به کي بايد رفت
 
از دياري به دياري ديگر
 
نتوانم، نتوانم جستن
 
هر زمان عشقي و ياري ديگر
 
کاش ما آن دو پرستو بوديم
 
که همه عمر سفر مي کرديم
 
از بهاري به بهار ديگر
 
آه، اکنون ديريست
 
که فرو ريخته در من، گوئي،
 
تيره آواري از ابر گران
 
چو مي آميزم، با بوسة تو
 
روي لبهايم، مي پندارم
 
مي سپارد جان عطري گذران
 
آنچنان آلوده ست
 
عشق غمناکم با بيم زوال
 
که همه زندگيم مي لرزد
 
چون ترا مي نگرم
 
مثل اينست که از پنجره اي
 
تکدرختم را، سرشار از برگ،
 
در تب زرد خزان مي نگرم
 
مثل اينست که تصويري را
 
روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم
 
شب و روز
 
شب و روز
 
شب و روز
 
بگذار که فراموش کنم.
 
تو چه هستي، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان
 
مرا
 
مي گشايد در
 
برهوت آگاهي؟
 
بگذار
 
که فراموش کنم.
 

ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 13:12 :: توسط : بی نام
درباره وبلاگ
من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه هاي شب شدم چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره مي رسد صداي تو
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Forogh-F و آدرس forogh-f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 13114
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->